رفته ام تا خودم امشب سفری طولانی
به سر گور پدر با غم بی پایانی
یاد غیرت و صفا و هنرش افتادم
شده دیوانه ی سرگشته ی در حیرانی
همه ی لذّت او عزّت فرزندانش
داده جان را که کند سختیشان آسانی
خانواده همه ی عشق و نشاطش بوده
رفت و عالم شده بیغوله تر از زندانی
راضیم تا بدهم عمر و ببینم او را
در فراقش شده همچون شرر سوزانی
تا پدر ناشده بودم نتوانستم گفت
او خدائی که بظاهر شده بود انسانی
برچسب : نویسنده : bshearerooz1 بازدید : 92